در این مقاله به داستان و شیوه داستانسرایی بازی Dark Souls میپردازیم.
ظهور معنا؛ جنگ و تقابل میان چیزها
کات سین ابتدایی Dark Souls نه تنها درباره داستان، بلکه درباره ذات طبیعت نیز سخنان بسیاری میگوید. تا قبل از شعله نخستین، در جهان چیزی جز «هیچ» نبود. پس از آن بهواسطه ظهور آتش، تضاد پدیدار گشت و تضاد، پای معنا را به جهان باز کرد. هیچ چیزی را در جهان نمیتوان بدون حضور مفهوم متضاد آن معنی کرد. گرما در مقابل سرما، تاریکی در مقابل روشنایی، خیر در مقابل شر و در نهایت زندگی در مقابل مرگ است که معنیدار میشود. یافتن معنا در زندگی، چیزی پیچیده نیست؛ فقط کافی است از فرمول ثابت و همیشگی سنجش و دریافت معنای چیزها در زندگی، که در مقابل هم قرار دادن متضادها است، استفاده کنیم و صدالبته که قرار است جنگی بزرگ از همان روزهای آغازین جهان معنادار، میان این ضد و نقیضها برپا شود، جنگی بیپایان که در جای جای این جهان تا ابد ادامهدار خواهد بود.
پس از گذشت مدت طولانی از پیروزی بزرگ Gwyn (ارباب روشنایی) ، همانطور که ذات طبیعت حکم میکند که هر آغازی پایانی نیز دارد، شعله نخستین آهسته آهسته در حال حرکت بهسوی خاموشی است و اگر جلوی آن گرفته نشود، دوباره جهان در تاریکی مطلق فرو خواهد رفت. این موضوع وجود گوئین را پر از وحشت و استرس کرده بود. او حاضر شد به هر کاری برای ادامه یافتن این عصر طلایی دست بزند، از به بند کشیدن و سلاخی کردن انسانها گرفته تا فرمان اجرای آزمایشهای عجیب و وحشتناک و حتی قربانی کردن جسم و روح خویش تنها و تنها برای امتداد دادن به این عصر. پس از جستوجوها و تلاشهای فراوان، سرانجام گوئین به این نتیجه میرسد که گره این مشکل تنها بهدست انسان باز میشود؛ بنابراین تصمیم میگیرد با پخش کردن یک شایعه بزرگ، نقشه خود را عملی کند.
اگر نگاهی به سرتاسر دارک سولز بیندازیم، متوجه میشویم که تمامی تم، محتوا و معنای این اثر تنها درباره جنگ و تقابل میان چیزها است، و این یعنی خود طبیعت و زندگی. سراسر طبیعت و زندگی، نبرد و پیکار میان ضد و نقیضها است. طی بازی ما مدام در حال مبارزه کردن هستیم، از مبارزه با افکار و نومیدیهای خود و تلاش برای پی بردن به حقیقت گرفته تا مبارزه با اربابان بزرگی که بهمعنای واقعی کلمه در برابر آنها هیچ هم محسوب نمیشویم. این اثر برای بهنمایش گذاشتن جنگ بیپایان ضد و نقیضها زیادهگویی نمیکند، مدام کاتسین پخش نمیکند و سر شما را با دیالوگهای طولانی درد نمیآورد، در عوض با محیط و جهانی که به درستی و زیبایی خلق شده، بهگونهای داستانسرایی میکند که بازیکن حتی اگر یک خط از دیالوگهای کوتاه و توضیحات آیتمها را نخواند و نداند، باز هم با روح اثر ارتباط میگیرد و بهخوبی متوجه سخنان بسیار و عمیق این جهان پر از تاریکی و نومیدی میشود.
در ادامه با بررسی برخی بخشهای کلیدی داستان و تحلیل دیالوگها و محیطها، سعی میکنیم به درونمایه و برخی معانی این اثر پی ببریم.
شخصیت اصلی داستان، یعنی نامیرای برگزیده که کنترلش را برعهده داریم، در حالی که مانند دیگر موجودات این زندان (Undead Asylum) در انتظار مرگ نشسته است، ناگهانی تابش نوری را روی سر خود حس میکند، سر خود را بالا میآورد و با یک شوالیه روبهرو میشود که کلید زندان را برایش پرتاب میکند. در ادامه نامیرای قصه از سلول میگریزد و بهدنبال وی میرود تا ببیند که او کیست و چه پیامی دارد.
کمی جلوتر با بدن نیمهجان این شوالیه روبهرو میشویم. او میگوید که برای انجام ماموریتی به اینجا آمده بود و متاسفانه حالا شکست خورده است. شوالیه درحالی که بهزور و نفس نفس زنان سخن میگوید، به نامیرا درباره یک پیشگویی بزرگ میگوید: «روزی نامیرایی منتخب از این زندان فرار کرده و زنگهای بیداری را بهصدا در خواهد آورد».
کلیدیترین اتفاق بازی همینجا رخ میدهد و نفرینی به نام امید بر قلب نامیرای قصه ما توسط این شوالیه ناجی نقش میبندد. شوالیه در آخر میگوید: «با قلبی پر از امید خواهم مرد». نامیرا که حال امید بهزندگی و یافتن رستگاری وجودش را فرا گرفته، راهی مسیر خود برای تحقق پیشگویی بزرگ میشود و البته دیری نمیگذرد که کوه امید قهرمان قصه، بهلرزه میافتد.
جنگجوی کرستفالن: تو هم دنبال تقدیر نامردگان هستی؟ اینجا خبری از رستگاری نیست، بهتر بود که اصلا نمیومدی، ولی حالا دیر شده و تو اینجایی.
دل نامیرا با شنیدن سخنان این شخصیت به لرزه میافتد، یعنی من نامیرای منتخب نیستم و فقط یکی از هزاران نامیرایی هستم که توهم برگزیده شده را دارد؟ مگر اینجا چهخبر است که او فکر میکند با ترس و نومیدی در انتظار مرگ نشستن بهتر از رفتن بهسوی سرنوشت خویش است؟
این چند دیالوگ کوتاه شخصیت کرستفالن، به کرمی در ذهن نامیرا تبدیل میشود و با پرسشگریهای خود، مغز و روان او را بهم ریخته و درگیر میکند. طی این داستان، بازی بهزیباترین شکل ممکن با کاشتن یک سری سوال ساده، به مرور ذهن مخاطب را درگیر دنیای خود خواهد کرد، پرسشهایی که بازیکن تا پاسخ آنها را نیابد آرام نمیگیرد. اما مهمترین جملهای که از زبان کرستفالن واریر بیرون میآید، جمله «ولی حالا دیر شده» است؛ منظور وی از حال دیگر دیر شده، چیست؟ دلیل غیرممکن دانستن بازگشت نامیرا در مسیری که بر آن قدم گذاشته، دقیقا همان چیزی است که او را تا به اینجا کشانده و زینپس نیز او را بهسوی آسمانها و مغاکها خواهد کشاند و آن چیزی نیست جز امید، همان نفرین ابدی و کثیف، همان جلاد حقهباز.
امید؛ سلاح دست جنگجویان چیرهدست و دلیر
نامیرا پس از شنیدن این جملات کرستفالن، مسیر خود را آغاز میکند. مسیری که وی بر آن قدم نهاده، بس پرفراز و نشیب و سراسر رنج است، پر از فراشدن و فروشدن. زندگی یعنی تجربه و تجربه یعنی مسیر و میازاکی با این اثر ثابت میکند که در این امر استادی چیرهدست و پرنبوغ است.
گوئین چگونه از این قدرت خارقالعاده بشر، یعنی امید، چشم بر گرفته بود و درک نکرده بود که همین امید باعث مقابله انسان با او خواهد شد. امید چیزی بود که باعث شد جنگجوی دلیر قصه ما به سرزمین خدایان، جایی که ورود او و امثالش ممنوع است برود، بهسوی گورستانی مدفون شده در اعماق زمین که بوی گند مرگ را میدهد برود و ارباب مرگ، اولین مردگان را به زانو در آورد، به دل صخرههای یخی و غارهای آتشین برود و لحظهای به بازگشت فکر نکند.
این نور امید در دل نامیرا بود که به وی اجازه نداد حتی در بدترین شرایط و عمق تاریکی سلاح خود را به زمین بیندازد و به او فرمان نابودی Four Kings را داد. قصه دارک سولز درباره مبارزه و پیکار است، مبارزه با خود برای نومید نگشتن، مبارزه با موهومات و دروغها برای یافتن حقیقت و در نهایت مبارزه با اربابان تاریکی و روشنایی.
دارک سولز بدون شعار سر دادن و نصحیت کردن، به مخاطبین خود درس ایستادگی، دلیری و جنگاوری میدهد. برای روایت و مخابره کردن پیام و مفهوم قصه خود، دست به دیالوگ نمیبرد، بلکه با طراحی صحیح دنیا و مسیری که بازیکن باید طی کند، به وی درس زندگی میدهد. بهعنوان مثال برای آموختن درس شجاعت و امیدواری، مخاطب را مجبور میکند تا در دل گورستانها و تاریکی، برای رسیدن بههدف خود مبارزه کند و پا پس نکشد. این تجربهها ممکن است در زندگی واقعی مخاطب بهمعنای واقعی کلمه الهامبخش باشند و در دل مشکلات و بدبختیها، تجربه بازی در ذهنش نقش ببندد و به او کمک کند.
نظرات کاربران