زندگی فلسفی با زندگی غیرفلسفی چه تفاوتی میکند؟
اگنس کالارد، آنهرد— حتی اگر شاهکار مدرنیستیِ ناتمام رابرت موزیل، مرد بیخاصیت1، را نخوانده باشید، احتمالاً قبول دارید که عنوان درخشانی دارد. اما اگر آن را خوانده باشید، شک ندارم که با من موافقید، چون این رمان بارها و بارها به این مسئله میپردازد که چطور اولریش، که شخصیت اصلی رمان است، نمیتواند به زندگیاش سروسامان دهد و، مهمتر از آن، شخصیتش را شکل دهد. اما راستش را بخواهید من پیشنهاد بهتری برای عنوانش دارم؛ به نظرم بهتر بود موزیل عنوان رمانش را میگذاشت مرد بیفلسفه.
البته اولریش صراحتاً برای خودش یک فلسفۀ زندگی دارد و نامش را گذاشته: «مقالهگرایی»2. مشخصۀ اصلی مقالهگرایی نوع زیستنی است که توأم با گسترهای از تأملات جدید و ژرف باشد، «کندوکاو در چیزی از زوایای مختلف، بدون آنکه به کلیتش احاطه داشته باشید». زندگی مقالهگرا مبتنی بر مشاهدات متفکرانه است؛ زندگی اولریش، و همینطور موزیل، اینگونه است؛ موزیل بیش از آنکه بخواهد از ابزارهای معمولِ پیرنگ داستان یا شخصیتپردازی استفاده کند، بهدنبال این است که رمانش را پر از مشاهدات متفکرانه کند؛ اولریش از اینکه بخواهد «آدمی مشخص در دنیایی مشخص» باشد بیزار است. در عوض میخواهد از ظرفیت نامحدود ذهنش برای بازنگریِ مداوم استفاده کند تا همچون «قطرهای درون یک ابر» بدون هیچ حدومرزی صیرورت داشته باشد. ایدهها برای اولیرش «حکم چیزهایی را دارند که باید مدام سرنگونشان کرد و ایدههای جدیدی جایشان گذاشت».
«تنها پرسشی که برای اولریش و موزیل ارزش فکرکردن دارد این است که شیوۀ درست زندگیکردن چیست». اما آیا چنین چیزی ذاتاً پروژهای فلسفی نیست؟ جواب مثبت است، اما دلیل خوبی هست که نشان میدهد اولریش مردی بیفلسفه است و آن اینکه هم اولریش و هم موزیل بارها و بارها به این موضوع اذعان دارند. اولریش اعتراف میکند که در گرفتاریها «تنها پناهش فلسفهورزی است»، اما مشکل این است که فلسفه «هیچ جذابیتی برای او ندارد». و اینجاست که باز هم باید گفت «او فیلسوف نبود». تا حدی «نگاهی آیرونیک به فلسفه داشت»، زیرا دَهها سال قبل از آنکه رمان را شروع کند، امیدش را برای درستزیستن از دست داده بود: «افکارمان هم، مثل سربازانی که زیر برق آفتاب رژه میروند، قرار نیست تا ابد خبردار بایستند؛ اگر زیادی نگهشان دارید، از پا درمیآیند». نتیجه این است که «همیشه به او گفته میشد دربارۀ چیزهایی که میبیند فکر کند، اما درعینحال همواره از تفکرِ عمیق واهمه داشت».
زمانی تفکرِ عمیق معنا پیدا میکند که بهدنبال پاسخ باشید؛ اما وقتی بیشترین پاداشی که از فعالیت ذهنیتان انتظار دارید شگفتی است، قطعاً این کار چندان معنایی برایتان نخواهد داشت. تفاوت بین زندگیِ فلسفی و زندگیِ مقالهگرایانه این است که در اولی بهدنبال دانشاید، اما در دومی بهدنبال تازگی هستید. درنتیجه، واکنشِ مناسبِ معمول به یک مقاله این است: «تا حالا از این زاویه بهش فکر نکرده بودم». دشمن اصلی مقالهگرا ملالت است. اولریش برای اینکه اوضاع را حتی برای خودش هم غیرقابلپیشبینی کند، «همیشه کاری جز کاری که به آن علاقه داشت انجام میداد». مقالهگرا موجودی پذیرا و واکنشی است؛ از شیوههای مرسوم نگریستن به چیزها خبر دارد و همواره میخواهد از نزدیکترین و سادهترین راهها به دیدگاههای بدیل برسد.
به روایت موزیل، زندگی مقالهگرا پُر از شکنجه است، چون زندگیای است که فلسفه نهتنها در آن غایب است بلکه، مهمتر از آن، در آن گم شده است. وقتی نگاهی به اولریش میاندازید، در ابتدا تمام چیزی که میبینید روشنفکری زبانباز است که با رضایتخاطر به یافتههای فکریِ خودش لبخند میزند؛ اما کمی بعد متوجه میشوید که در کنار این مرد شاد و مطمئن مرد دیگری هم هست که موزیل او را «اولریش دوم» مینامد. اولریش دوم، که «از اولی کمتر به چشم میآید»، «دنبال یک فرمول جادویی است، یک راهحل، ذاتِ واقعی ذهن، و یافتن قطعهای گمشده». اما زبانش بند آمده و هیچ کلمهای برای ابراز خودش پیدا نمیکند. موزیل میگوید این مرد «از شدت درد و خشم، مشتهایش را گره کرده»؛ اولریشِ فیلسوف درون اولریش مقالهگرا گیر افتاده است.
موزیل شغل دانشگاهی فلسفه را رها کرد و با این کار حسابی خانوادهاش را رنجاند. بهجای آن، ترجیح داد کتابی دربارۀ مشاهدات متفکرانه بنویسد. این کتاب و همینطور شخصیت اولریش، به ما نشان میدهد که یک متفکرِ بدون پرسش چطور متفکری است: علیرغم تمام فعالیتهای فکریِ بیوقفه و بیقرارش، دچار بیهودگیِ دائمی است.
اولریش مدام با زنان رابطه برقرار میکند. روابطش با زنان مشابه، و همینطور روشنگر، رابطۀ او با ایدههاست. در اوایلِ رمان، شبی را که با یکی از معشوقههایش گذرانده با استفاده از دو تصویر توصیف میکند: اولی «صفحۀ پارهای» از یک کتاب است. آن شب اگرچه برایش لذتبخش بوده، هیچ روایت کلانتری را در خود نداشته است. قصدش پیداکردن همسر و یا تشکیل خانواده نبوده؛ صرفاً تا زمانی که از بودنِ با آنها لذت میبرد با آنها میماند -و این نشان میدهد که شبهای رمانتیک او، مثل تعطیلات جدا جدا، داستان زندگی او را تشکیل نمیدهند و درنهایت هیچ معنایی ندارند.
تصویر دوم، که جالبتر هم هست، تصویری است از یک تابلو زنده: یک درامِ منجمد که بازیگران بیحرکت میایستند تا صحنۀ معروفی را بازسازی کنند. مثلاً فرض کنید بازیگری که نقش «مدئا» را بازی میکند، درحالیکه چاقویی در دست دارد، بالای سر فرزندش ایستاده؛ از نظر موزیل این صفحه «پر از معنای نهان است که با دقت ترسیم شده، اما درمجموع کاملاً بیمعناست». بیمعناست، چون هیچکس هرگز چاقویی را بالای سر کسی اینگونه آماده و بیحرکت نگه نمیدارد: این موقعیت تنها در متن موقعیتهای دیگر، و در قالب یک موقعیت کلانتر، معنا پیدا میکند. درست مثل وقتی که نگاه جزءگرایانه به ایدهها دارید و از آنها انتظار دارید برایتان کاری را بکنند که صرفاً در صورتی از پسش بر میآمدند که باهم و در یک نگاه کلگرایانه قرار میگرفتند. وقتی عشقِ انسان را، و یا تفکراتِ او را، قطعهقطعه میکنید، حاصلش مثل وقتی است که بدنش را قطعهقطعه میکنید: وحشتناک.
موزیل در جنگ جهانی اول جنگید؛ نازیها در طول جنگِ جهانی دوم کتابش را ممنوع کردند و او را، بههمراه همسرِ یهودیاش، به سوئیس تبعید کردند. سال ۱۹۴۲ درگذشت و رمان مرد بیخاصیت را، که دههها با وسواس بازبینیاش کرده بود، ناتمام گذاشت. نکتۀ قابلتوجه دربارۀ رمان این است که اولریش، که همزاد موزیل است، در هیچ جنگی حضور نداشت. رمان در اوت ۱۹۱۳ آغاز میشود و، علیرغم اینکه بیش از هزار صفحه دارد، دستِآخر حتی نمیتواند ۱۱ ماه جلو برود و به جنگ جهانی اول برسد. موزیل وحشتِ جنگهای مدرنِ غیرانسانی و سرکوبهای بیرحمانۀ توتالیترها را چشیده بود، اما این موضوعات محل بحث او نبود.
در عوض میخواست بیواسطه چیزی را روایت کند که قبلاً دیده بود، زمانی که همهچیز بهظاهر خوب بود. درک او از آن اوضاع چنان آزارنده بود که حتی دو جنگ جهانی نتوانسته بود حواسش را از آن پرت کند. او میدانست که «یک چیز در همهچیز کم است». در زمانهای سخت، اهداف کوتاهمدت میدان دید آدم را میگیرند؛ اما درست همان وقتهایی که اوضاع خوب است، میتوانید یک قدم به عقب بردارید و بفهمید که همان هدف بزرگ و بلندمدتی که قرار بوده همهچیز ذیل او معنا پیدا کند دقیقاً همان چیزی است که گم شده.
من اولینبار رمان مرد بیخاصیت را زمانی خواندم که دانشجوی تحصیلات تکمیلی رشتۀ آثار کلاسیک بودم. خواندن این رمان باعث شد بعد از یک سال به فلسفه تغییر رشته بدهم. اما چرا با وجود اینکه از دبیرستان متون فلسفی را میخواندم زودتر از دانشگاه در این رشته تحصیل نکردم و یا حتی بعد از آن به دنبالش نرفتم؟ راستش را بخواهید جرئتش را نداشتم، هرچند اگر آن زمان این سؤال را از من میکردید چنین پاسخی به شما نمیدادم. بخشی از این ترس ناشی از کمبود اعتمادبهنفس بود -فکر میکردم در حد این کار نیستم، یا چیزی برای ارائهدادن ندارم و شایستگی قدم نهادن در این راه را ندارم. اما واقعیت این بود که بیشتر از خودِ فلسفه میترسیدم. میترسیدم بعد از کلی جدوجهد بفهمم که هیچ پاسخی در کار نیست.
وقتی هنوز تلاشی برای یافتن درست زندگیکردن نکرده بودم، نمیتوانستم قاطعانه بگویم پاسخی برایش نیست. نمیخواهم بگویم که موزیل به من یاد داد که چنین راهی وجود دارد. نه، آنچه مرد بیخاصیت به من آموخت نگاهی واضح و ترسناک به زندگیِ حاصل از مشاهدات متفکرانه بود؛ گویی موزیل شبحی از یک آیندۀ ممکن من بود. باید هر طوری بود خودم را به این باور میرساندم که جستوجو ممکن است، هم برای تمامی انسانها و هم برای من، چون هر چقدر هم شکست ترسناک بود، من چیز ترسناکتری دیده بودم.
ذهن مثل دستگاهی میماند که درجهاش معمولاً روی بسیار کم تنظیم شده، مگر مواقعی که قرار است مسئلۀ بهخصوصی را حل کنیم. اما حتی در این مواقع هم تنها کمی درجه را بالا میبریم. اما تا به حال فکرش را کردهاید که چه میشود اگر بتوانید آن را همیشه روی درجۀ حداکثر تنظیم کنید؟ آنوقت است که همهچیز را میجَود -از خودتوجیهگریهای همیشگیمان گرفته تا غرور ناگزیری که به همۀ عادتها و رسمورسومهای ما چسبیده و تا آن داربستهای نیمبند و سستِ استدلالیای که پایههای زندگیمان را شکل داده. چنین ذهنی، مثل توصیفی که اولریش از خودش میکند، به «ماشینی تبدیل میشود که زندگی را بیامان ارزشزدایی میکند». تنها راه گریز از این لازمه این است که به ذهن وظیفهای محول کنید که در خور تواناییهایش باشد؛ پرسشهایی پیش پایش بگذارید که بدون هیچ ملاحظهای عمیقاً دربارهشان بیندیشد. اما قطعاً این کار مستلزم این است که برای رسیدن به پاسخ آنها امید داشته باشید. و یک راه برای فهمیدن فلسفهورزی همین است: فراهمآوردن فضایی امن برای عملکرد آزاد و رهای ذهن.
این مطلب را اگنس کالارد نوشته و در تاریخ ۲۶ دسامبر ۲۰۲۴ با عنوان «The torture of an unphilosophical life» در وبسایت آنهرد منتشر شده است.
اگنس کالارد (Agnes Callard) استاد فلسفه در دانشگاه شیکاگوست که در مطبوعات مختلف نیز جستارهای فلسفی مینویسد. تخصص کالارد در زمینۀ فلسفۀ باستان و فلسفۀ اخلاق است.
منبع: ترجمان