نیلی بلاگ‌

اشعار رضا براهنی ( مجموعه شعرهای نو از استاد بزرگ ادبیات )

اشعار رضا براهنی را در ادامه آماده کرده‌ایم. رضا براهنی (۲۱ آذر ۱۳۱۴ – ۵ فروردین ۱۴۰۱) شاعر، داستان‌نویس و منتقد برجستهٔ ایرانی، و فعال سیاسی اهل ایران بود. او عضو هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران و همچنین رئیس انجمن قلم کانادا بود.

اشعار رضا براهنی ( مجموعه شعرهای نو از استاد بزرگ ادبیات )

شعرهای زیبای رضا براهنی

بلندی‌اش که بلندی ناب گیسوهاست

به آن صراحت یک استعاره می‌ماند

که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد

من از سلاست دستانش

تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد

و در سلامت چشمانش

یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد

چگونه نرم در آید که گُل،

که گُل،

حتی،

چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟

چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟

بمن بگو، بگو،

چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟

بمن بگو، بگو،

چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟

من از درخت زاده ام

تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درخت‌ها

بمن بگو، بگو،

درخت را که زاده است؟

مرا ستاره زاده است

تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد

بمن بگو، بگو،

ستاره را که زاده است؟

ستاره را، درخت را تو زاده ای

تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست

بمن بگو، بگو،

تو را که زاده است؟

مطلب مشابه: اشعار نادر نادرپور / مجموعه شعرهای زیبای این شاعر پُر آوازه

شعرهای زیبای رضا براهنی

تا اینکه شبی زنش به خوابش آمد

چشمانش

مثل دو بهار سبز، تازه

تازه روییده

مثل دو بهارِ ناگهان

مثلِ

شعری که به ناگهان بگوید شاعر

و گفت:

بازی

تا کی؟

از کی

تا کی؟

کی برده که بازد در این بازی؟

او گفت: فقط بدان کمی پاهایم،

زخمی است

قدری قلبم، قلبم

اما

دیوار سفید ساده‌ای در مغزم هست

انگار شبیه آهنی مصقول

آنگاه بقیه‌اش سراپا معقول

یک روز اگر برای من فرصت شد

و حوصله‌ی شنیدنش را هم

تو

پیدا کردی

شاید

خواهم گفت

و بعد کسی نبود در خوابش

مغزش

ویرانه‌ی شهرهای شرقی بود

چون بلخ و چو نیشابور

یا ری

مغزش

ویرانه‌ی شهرهای شرقی بود

عکس نوشته اشعار رضا براهنی

در خیابان چهار صبح

هر کسی بامی دارد بر سر

هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر

لیک من مثل تو هستم – تنها –

ای درخت، ای قفس خشک بهاری مدفون!

سیم پر خار و درخشانی از اخترها،

دور من، دور تو پیچیده از آفاق جهانی مجهول

و در این ساعت خاموشی،

ماه، موجود غریبی ست که شخصیت بی نامی دارد:

گاه چون صورت نورای قدیسان است

گاه پستان بلورین زنی است

خال کوبی شده با نام هزاران مرد

گاه چون دایره ی پوستی کولیهاست

ماه در خواب مرا می بیند:

پنج انگشت بپیچیده به پنچ انگشت

و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ

در خیابان چهار صبح

ماه، سبکی ست به مقیاس جدید شعر

که ز تنهایی شب می شکفد الهامش

و در این ساعت خاموشی،

هر کسی بامی دارد بر سر

هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر

هر کسی نام و نشانی دارد

اما من،

روی این نیمکت سرد خیابان چهار صبح

پنج انگشت بپیچیده به پنج انگشت

و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ

بغلی دارم از تنهایی

(بغلی از تنهایی)

دیگران نام و نشانی دارند.

روی برگی

تو نوشتی: باغ

روی یک قطره ی باران

من نوشتم: دریا، دریا، دریا

و در آن لحظه زنی

چشمهایش را

به کبوترها

بخشید

خورشیدهای پشت سر مانده

گرمی ندارند

من روزهای یادهایم را به بادی سرد بسپردم

خورشیدهای پشت سر مانده

گرمی ندارند

ای کوچه های زرنگار آینه گون جهان کودکی!

کو آن برهنه پای کودک

کز خنده هایش، آینه ها، خنده آگین بود؟

کو دستهای چون پرنده های زنده؟

کو باغ های عطرآگین غمی موهوم؟

من اسبهای چوبی خود را به سوی پرتگاهان شفق راندم

دیدم شبانگاهان وحشت را

دیدم که در آنجا

خورشیدهای پشت سر مانده

گرمی ندارند

ز دهکده های جهان من

بیراهه‌ها از سینه ی متروک گورستان غم ها

با شاهراه شهرها پیوند می یابند

ما اشکهامان را فشاندیم

ما دستمال سبز و خیس خویشتن را

بر نرده‌های زنگدار این ضریح خالی از هر چیز بستیم

اما غروبی هست در بیرون و صدها مرغ بی نام

(شاید کبوتر ها و شاید چلچله ها)

در آسمان پرواز دارند

ما در غروب نامهامان اشکهامان را فشاندیم

عکس نوشته اشعار رضا براهنی

روی برگی

تو نوشتی: باغ

روی یک قطره ی باران

من نوشتم: دریا، دریا، دریا

و در آن لحظه زنی

چشمهایش را

به کبوترها

بخشید

به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنم

که کور می شوم ،

چه مدتیست دلبرا ندیده ام تو را؟

چه روز شوم فجیعی

جهان مرده بی بال‌ و پرنده من

به جاودانگی آفتاب شکاک است

آن‌ قدر ساده است که چشمانش

جشنی‌ ست در ولادت آهوها

در این زمین زیبای بیگانه بی‌ تو

روحم مثل مزار سرباز گمنامی خالی بود

تو از این خطه ی پر شوکت دستانت

به کجا می خواهی تبعید کنی یکسره روحم را

آدم حوادث زندگی خودش را

ولو بسیار بی ارزش و بی اهمیت

با کل تاریخ جهان عوض نمی کند

چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟

اشعار نو رضا براهنی

من نمی‌دانم

پشت شیشه‌ها، زیر برگان درختان

این چه آوازی است می‌رانند عاشق‌های قایقران به سوی من؟

این چه آوازی است می‌خوانند به سوی من؟

و نمی‌دانم کنارم زیر ابر آتشین نور

کیست می‌خندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟

کیست می‌گرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟

و نمی‌دانم ز روی دیده‌ام گه رام و نآرام

کیست می‌رقصد به سوی این دل آرام، نا آرام؟

مغز من کوهی است، این آواز

جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است

برف این آواز،

ذره ذره می‌نشیند بر بلند شاخه‌های پیکرم آرام

شاخساران درخت پیکرم از برف،

میوه‌هایش برف،

چون زمستان‌های دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف

من نمی‌دانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را می‌تکاند

و نمی‌دانم که این ناقوس‌های مهر را در شب،

کیست سوی بازوان و دست‌هایم می‌نوازد؟

کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور می‌آید؟

پشت شیشه، زیر برگان درختان، من نمی‌دانم،

این چه آوازی است می‌رانند عاشق‌های قایقران به سوی من؟

این چه آوازی است می‌خوانند سوی من؟

مطلب مشابه: اشعار پل الوار ( مجموعه شعرهای شاهکار و عاشقانه فرانسوی )

اشعار نو رضا براهنی

در نهضت عظیم دو بازویش

که نهضت عظیمی از زیبایی است

در عصر برگ ریز مسلسل ها

حرفی زده است

آیا پرنده وار؟

یا غنچه وار ؟

یا آفتاب وار؟

در نهضت عظیم دو بازویش

من گریه ام گرفته که آخر

آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم ؟

منبع خبر

مطالب مشابه را ببینید!